ramazan
ramazan

خواندن این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید (تصاویر)

خواندن این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید (تصاویر)

لطف خواندن این داستان جذاب را از دست ندهید.   نازوب، «مردانی در آفتاب» داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش تنها می گذارد – پرسشی که وجدانش را شدیداً می آزارد- که «چرا این طور شد؟»

 

خواندن این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید (تصاویر)

مردانی در آفتاب

غسان کنفانی
ترجمه ی احسان موسوی خلخالی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول: زمستان 93

خواندن این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید (تصاویر)

مردانی در آفتاب داستان گریز است. گریز از نکبت زندگی در سرزمینی اشغال شده و ویران. با این که بیش از چهل سال از نوشتن این داستان می گذرد. گریز از سرزمین مادری در خاورمیانه هم چنان رویای هزاران انسان است. اگر در دهه های گذشته دیکتاتوری های عرب نظمی ظاهری بر کشورها شان مقرر کرده بودند؛ اکنون آشوب فراگیر دامن کشورهای بیشتری را در منطقه گرفته و رویای گریز به ناچار افزون تر شده است چنان که اگر امروز این رمان نوشته می شد ناگزیر بار تراژیک بیشتری می داشت.

 

سه مرد فلسطینی، از سه نسل مختلف، قصد مهاجرت قاچاقی به کویت (که آن روزها به نظر سوئیس خاورمیانه می آمد) را دارند.

 

آن چه آن ها را دچار سرنوشتی مشترک می کند پشت سر گذاشتن جهنم زندگی در مملکتی اشغال شده و شوق یافتن حیاتی نو در سرزمینی موعود است تا علاوه بر این که خود را نجات دهند دستی برای یاری به خانواده هاشان باشند.

 

هر سه مرد برای رسیدن به کویت همراه راننده ای می شوند که به نظر می رسد از قاچاقچی های حرفه ای قابل اعتمادتر باشد… این رمان با آن که واقع گرا است اما از وجهی نمادین نیز برخوردار است. این وجه نمادین داستان در مقاله ای در انتهای کتاب به قلم «احسان عباس» منتقد عرب مورد بررسی قرار گرفته است.

 

خواندن این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید (تصاویر)

همان طور که در پشت جلد کتاب ذکر شده «مردانی در آفتاب» داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش تنها می گذارد – پرسشی که وجدانش را شدیداً می آزارد- که «چرا این طور شد؟»

 

«غسان کنفانی در سال 1936 در عکا زاده شد، در یافا بزرگ شد و پس از «نکبت» 1948، در زیر فشار نیروهای صیهونیستی مانند هزاران فلسطینی دیگر از سرزمینش بیرون رفت. مدتی با خانواده اش در جنوب لبنان زیست و بعد در دمشق ساکن شد.

 

از نوجوانی با جنبش مبارزان فلسطینی همراه بود. مدتی در مدارس اونروا به معلمی پرداخت و در 1956 به کویت منتقل شد و فعالیت مطبوعاتی و ادبی اش را آغاز کرد.

 

در 1960 به بیروت رفت و فعالیت ادبی و مطبوعاتی خود را پی گرفت و سردبیری چند نشریه ی ادبی را بر عهده گرفت. در 1969 هفته نامه ی الهدف را تأسیس کرد و تا پایان عمر سردبیری آن را برعهده داشت.

 

این مجله سخنگوی جبهه ی مردمی آزادیبخش فلسطین بود. جبهه ای که کنفانی از سران آن و سخنگوی رسمی آن بود.

 

در طول فعالیت ادبی خود جوایز مهمی را از آن خود کرد از جمله جایزه ی سازمان جهانی خبرنگاران

در 8 جولای 1972 با انفجار ماشینش در بیروت به دست سازمان موساد به شهادت رسید.»

 

خواندن این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید (تصاویر)

برشی از رمان مردانی در آفتاب

ابو قیس دستش را به علامت موافقت تکان داد، مروان هم سرش را. اسعد رو به ابوالخیزران کرد:
دیدی… به من واگذار کردند، بگذار یک چیز بگویم: ما همه از یک جا آمده ایم، ما می خواهیم پول دربیاوریم، تو هم می خواهی پول دربیاوری، اشکال ندارد اما همه چیز باید عادلانه باشد… قدم به قدم را برایمان با جزئیات تعریف می کنی، و می گویی که دقیقاً چه قدر می خواهی، البته بعد از آن که رسیدیم پول را می دهیم. نه قبل از آن.

 

ابوقیس گفت:

برادرمان اسعد راست می گوید، باید بدانیم چی به چی است، به قول معروف صلح اول به از جنگ آخر.

 

ابوالخیزران دستش را از جیب در آورد و دور کمرش گرفت، بعد چشمش را روی تک تکشان گرداند تا در نهایت روی اسعد ماند:

 

اولاً هر کدامتان ده دینار می دهید… قبول؟

ابوقیس گفت:

من موافقم

اسعد گفت:

خواهش می کنم، قرار شد من حرف بزنم… ده دینار زیاد است، قاچاقچی حرفه ای پانزده دینار می گیرد… بعد…

 

ابوالخیزران حرفش را قطع کرد:

هنوز شروع نکرده دعوامان شد، از همین می ترسیدم… ده دینار… یک فلس هم کم نمی کنم… والسلام.

 

پشت کرد و دو قدم برداشت قبل از آن که ابوقیس داد بزند:

چرا عصبانی شدی؟ سؤال و جواب و قرار و مدار است دیگر، کمی صبر داشته باش…

 

باشد ده دینار می دهیم… اما چطور می بری مان؟

آها! حالا شد یک حرفی… گوش کن.

 

ابوالخیزران روی سکوی ماسه ای نشست و آن سه دورش را گرفتند و با کمک دست های بلندش شروع کرد به توضیح دادن:

ماشین من جواز عبور دارد… ها! حواستان باشد: ماشین خودم نیست… من از همه ی شما فقیرترم ….

 

خواندن این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید (تصاویر)


راهنمای اقامت و مهاجرت
بیوگرافی هنرمندان