از فکرهای مردم بگذریم چونکه دختر جوان هیچ جایی در دل و ذهنش برای اینها نداشت، فقط چارهاش را در مرگ میدید، چونکه میخواست غیب شود، زمین دهن باز کند و یا یک دفعه چشم باز کند و ببینید که هرچه تا الان اتفاق افتاده بود یک کابوس بیشتر نبوده.لحظه لحظه زندیگش با شکنجه میگذشت مخصوصا زمانی که فامیل میآمدن و نبود نازنین در جمع دوستان به صورت پررنگ دیده منیشد و همه از مادر نازنین میپرسند، پس کجاست این شاهزاده خانم و . . .نازنین تنها در یک فکر بود، فکر آن شب ، شبی که ای کاش اصلا نازنین میمرد و آن پیش نمیآمد. . . .
"چند ماه گذشته در یک شب تابستانی پدر نازنین گفت: دخترم ما برای چند روز با مادرت به اصفهان میرویم و تو با برادر کوچکت مجبوری در خانه تنها باشی مبادا یک لحظه از آن غافل شوی روزها که میروی مدرسه خالهات میاید و از برادرت مواظبت میکند، شبها مادر برزرگت گفته پیشتان میخوابد، البته اگر هم نیامد تو دیگر بزرگ شدی و میتوانی برای چنر روز خانه را مدیریت کنی. . . .اولین شب همه چیز طبق معمول پیش رفت دختر جوان سر موقع شام خورد و مادر بزرگ به دلیل کهولت سن نیامد و نازنین با برادر کوچکترش به خواب فرو رفتند.فردا صبح در مدرسه دوستان عزیز نازنین که از همه رنگ و همه شکل بودند ماجرای تنهایی نازنین را فهمیدند و برای لذت دو چندان از خانهای بدون صاحب پیش قدم شدند یک گفت جشن بگیریم ، یک گفت من از پدرم اجازه میگیریم شب را تا صبح با هم باشیم، یکی گفت. . .
نازنین که متوجه نبود چه میگذرد شاد بود و از لحظات زیبای زندگیش لذت میبرد، چندین ساعت گذشته بود و عقربههای ساعت 12 را نشان میداد، دوستان از خوردن و خندیدن خسته شده بودند و میخواستند رفع زحمت کنند که قبلاش یکی از دوستان آشنا برای اینکه این دوستیها ادامه داشته باشد ، کامپیوتر نازنین را روشن کرد و در مدت 10 دقیقه یک پروفایل برای نازنین ساخت تا همیشه با یکدیگر در رابطه باشند و از لذتهای زندگی یکدیگر مطلع شوند.نازنین که اصلا بلد نبود با این صفحه کار کند، در چند دقیقه شاگردی دوست ناآشنا تقریبا با تمام تکنیکها و نحوه استفاده از فیس بوکش آشنا شد، البته بازهم این موضوع دو شب دیگر هم ادامه داشت و این لحظات در فیس بوک برای سایر دوستان به اشتراک گذاشته شد.
پدر و مادر نازنین به تهران رسیدند و پس از 4 روز مسافرت به خانه برگشتند با کلی سوغاتی برای دخترشان که فکر میکردند دخترشان از دروی آنها چه سختیهایی که نکیشده است.خلاصه چندین روز سپری شد و شبها کار دختر جوان شده بود چت کردن با دوستان در صفحات متعدد، تو این چند روز هم برای اینکه بیشتر تفریح کند چندین دوست جدید پیدا کرد و همین طور این روند ادامه پیدا کرد تا ناگهان پسر جوانی به نام آرش درخواست دوستی فرستاد که نازنین با اینکه او را نمیشناخت ولی به دلیل تیپ و قیافهای که در عکسش معلوم بود نتوانست کلمه رد را بزند و این دوستی را پذیرفت.
اولین ساعتها و یا بهتر بگوییم اولین روزها آشنایی نازنین با آرش تنها در موارد اشتراک و یا صحبت بر سر نظرها بود ولی این موضوع تا پای چت شبانه و به جملات قصار لیلی و مجنون ختم شد. خلاصه در یک جمله بگویم نازنین بدون فیس بوک و آرش خوابش نمیبرد.چند هفتهای به این شکل گذشت و هر روز دوستیها صمیمیتر میشد تا اینکه نازنین هر لحظه برای دیدن واقعی بهترین دوستش بیقراری میکرد، چندین مهمانی در پیش بود نارنین از طرف آرش دعوت شده بود و شاید بهترین زمان برای دیدن این پسر جذاب بود.
طبق معمول مادر و پدر با ترفند اینکه میخواهم با دوستم تا صبح درس بخوانیم شما نگران نباشید برادر ندارد، فریب خوردند و نازنین به مهمانی دوستانش رفت، همه چیز مرتب بود و بهتر از همیشه، همه آنقدر شاد بودند که حتی تعادل دست و پایشان را از دست داده بودند.به قول نازنین عالی بود، همه چی تموم بود، البته منظور نازنین آرش بود که در وسط مهمانی از خود هنرنمایی میکرد و آروزیی هر دختر بیخانهای این بود که شب را تا صبح با آن بگذراند، نازنین به فیس بوک اعتقاد پیدا کرده بود که اینکه هرچی داخل پروفایلها میبیند با واقعیت فرقی ندارد، به خاطر همین دوستانش را بیشتر کرد تا رمز و رازهایی بیشتری را کشف کند و به آن برسد ، بازهم ناگفته نماند این موضوع هیچ ربطی به آرش نداشت چونکه او یکه تاز قلب نازنین بود.
چندین مهمانی و بزم شبانه و لباسهای تنگ پوشیدن برای لایک کردن مجلس لبخند دلچسب زدن . . . و چندین بار رستوران رفتن و خیابان گردی با ماشین آرش در نیمههای شب در همه چیز در زیر چتر سیاهی پنهان بود لذت دو چندان را به نازنین چشاند و نازنین کم کم خودش را در دنیایی واقعی و مجازی رها کرد تا جایی که بیرون هم که میرفت با موبایل در صفحات فیس بوک قدم میزد و از مطالب نه چندان مرتبط با یکدیگر لذت میبرد.این همه رنگهای قشنگ زندگی ادامه داشت تا یک شب که انگار فاتحه این همه خوشی را خوانده شده بود، آرش در چت مطالبی نوشت که نازنین را به صفحه فیس بوکش میخکوب کرد، از یک چشم و اشک میآمد و از چشم دیگر حسرت، نمیتوانست باور کند که این همین را آرش جان نوشته است، آرشی که به خاطر آن حاضر بود . . . .
به نظر میرسد آرش آن شب در فیس بوک از نازنین در خواست رابطه نامشروع داشت و همچنین چند کیلو طلا از اندوخته خودش، مادرش و مادر بزرگش و برای تهدید هم یکی از عکسهای کمی بدجور نازنین را که در مهمانیها و غیره تهیه کرده بود در صفحه به اشتراک گذاشته بود و چند عدد اول شماره موبایل و خانهاشان را نیز نوشته بود.آرش گفته بود اگر تا یک هفته دیگر این کارها را که گفته انجام ندهد به پدر و مادر ، اقوام و دوستان و آشنایان نشان میدهد که شاهزاده فامیل شبها و روزها کجاها رویت میشود و چه کارها میکند. . .تهدید آرش ادامه داشت و تمام خوشیها در کنار هم بودن ها در خانه دوستان بودنها دورگردیها لبخندها و
گردآوری: اختصاصی ناز وب