صبح بخیرهای عاشقانه و باران زده احساسی، دپ، رمانتیک با عکس نوشته های تازه و عاشقانه. اشعار نو، اشعار ناب صبح بخیر. اشعار تیکه دار و سنگین صبح بخیرهای خیالی!!
کولی صبح
تمامِ هستی من گشته ای و می دانی
سرودِ تازه و نابی ، کلامِ ربّانی
تو تک سوارِعزیزی ومن به دنبالت
به خودفروشی دل، کولی خیابانی
شماتَتَمْ مکن ای دوست! با نگاه غریب
به وعدگاه محبت ، دلم نرنجانی
هوای شهر دلم ، غم گرفته و سربی است
تو آنْ هوای لطیفی ، به صبح بارانی
دلم نشسته به کولاک و زخمی سرماست
تو نور و گرمی مهری ، به روزِتوفانی
از آسمانِ نگاهت ، ستاره ها چیدم
در انتظارِ سپیده ، شبِ غزل خوانی
مرا بخوان به قراری ، که بی قرارِ توام
دره سبز
توهمان دره سبزی
که من هر صبحگاه
به تماشایت می نشستم از فراز صخره ها
پوست تنت از گلبرگ شقایقها و
آرایش صورتت از شبنمهای باران شب قبل
رود خروشان نگاهت وقار را فریاد می زد مدام
در یک صبح بارانی
پایم لیز خورد بر صخره و
رود نگاهت مرا غر قه خود در تو فرو برد.
باران بهاری
آسمان امروز از صبح میبارد
به آسمان که مینگرم
ابرها جولان میدهند
بر عریکه بی انتهای نیلگون
این گنبد دوار
و راه را بر هر نگاه و نظری میبندند
انگار که عمر آسمان
به سر آمده
و هیچ امیدی به دیدار دوباره آفتاب نیست
ولی
از این ابرهای خاکستری
سرد و بی روح
امید و زندگی می طراود
و باران عشق میبارد
چه صبح دل انگیزی است
این صبح بهاری و بارانی
چه بوی خوشی از درختان
و این خاک تفته می رسد به مشام
و این است رسم زندگی ما انسانها
وقتی در آسمان …
نمیدانم…
شاعر علی رضا حیدری(مستانه)
نمیدانم…
چه بگویم…
سخنم بغض گلویم شده است
همه بی حوصله بی تاب
یا که بی دغدغه در خواب
نمیدانم نمیدانم
چه میخواهد دل آشفته حالم
نمیدانم کدامین جمله آرامش دهد برحال زارم
نه دیگر صبح بارانی
که آید بغض خوشحالی
نه دیگر شعر های شب
نه دیگر نای بیداری
نه دیگر شب سحر کردن
کمی با عشق لج کردن
نمیدانم نمیدانم
فقط از عشق میدانم
ولی
من هم علاج آن نمیدانم نمیدانم
نمیدانم …
باران
دیشب در اسمان شهر من باران بارید
از اسمان صاف و پر ستاره ی کویر
در هوای مطبوع بهار
باران بارید و هیچ معبری خیس نشد
باران بارید بی انکه
هیچ چکاوکی دنبال سرپناه برود
بی انکه
تو قطره ایی از ان را ببینی
اری …
اسمان چشمان من بود
که دیشب …..
بی تو …………
تا صبح بارانی بود …….. …
و من هم چنان برایت صبح بخیر می فرستم
فرصت دیدار
رفتم دیشب تا سحر
دیدم نور را پشت حجاب شب
لطافت بی تکلف در زمان
صفحه ای سفید با رگه های گل بهی
آرامش مخملی در صدا
آبی آبی زیر تیرگی سال
غایم موشک بازی لحظه های رهایی
سبدی پر از حجم شادی
همه اش دلتنگی یک صبح بارانی
برای دیدن آفتاب
سواری با مرکب پوشیده از اطلسی
و صدایی که می خواند بیا
آستین را بالا زدم
گوش سپردم به نغمه طلوع
یک نفس فاصله ام بود انگار تا دیدار
در دم و بازدمی بود تنم
ای وای پلک دلم پرید
گفت نوبت من است این بار
واقعیت قصه را آ� …
دعای باران…
دلم کرده هوای صبح بارانی
به زیر نم نم باران سلام طولانی
قدم زنان بروم تا طلوع یک رویا
به لحظه پایان این پریشانی
ز شکوهای دلم رها شوم شاید
بسایم به مهر دلت غرور پیشانی
نیاز خود ببرم تا پگاه آدینه
سکوت شبت بشکنم به آسانی
دعا کنم که ببارد ز ابر بی باران
زعمق دلی خموش و پنهان
به کنج قفس بخوانم این معنی
ترنم حسی که گشته طوفانی
طوفان نفس هایم صبحت بخیر
باران بس است دیگر نبار
صبح بارانی امروز مرا برد به یک دشت جنون
نم نم اشک مرا کرد به یک چشمه ی خون
دل بی تاب مرا برد به یک صبح وصال
برد به یک خاطره ازشهرخیال
وزنی گم شده است در هیاهوی زمان
مست یاسی شده است در فراسوی زمان
چشم حسرت کسی پرشد ازناله زار..
دست خواهش دلی پر شد از حس نیاز
از لب دخترکی خنده ای کرد فرار
ابر اندوه دلی شده بی تاب و قرار
چشم بی خواب زنی شده دلتنگ سحر
یاد یلدای بلندشده بی تاب سحر
چک چک صدای اب
شکند اشک حباب
از غم ابر سیاه
نشکند بغض نگاه..
صبح یخ زده ی من با یاد تو به تمام روزم گرما می دهد.
تعالی درون
لذت بودن
در کنار تو
سایه اقاقیا
در کنار تو
بوی گل بوی طراوت یک صبح بارانی
در کنار تو
خوشحالی بی مثال
شادیم به مانند کودکیست
هنگامی که مادربزرگ عیدی میدهد به او
این حس من است
در کنار تو
و من آگاهم از حضور تو
در کودکی
در جوانی
و حتما در کهولت سن
تو
تو در کنار منی
ای تعالی درون
و من جاودانم در زمین و آسمان تو …
صبح بهشتی ات بخیر
وعده ی دیدار
وعده ی ما صبح فردا زیر درخت گلابی
همه در رویای توام زد به سرم بی خوابی
کاش زود به پایان برسد این شب طولانی
تا که ببینم تو را در یک صبح بارانی
سال هاست به امید فردا درگیر شبم و تنهایی
کجایی؟نکند عهد شکستی و درگیر تن هایی
چی شد آن وعده؟ شاید که دل کندی و بیزاری
بدان تا که برگردی میمانم زیر درخت چشم انتظاری …
صبح دیدارمان از الان بخیر عزیز جانم
خنده ی خورشید
زندگی، طرحِ لبخندی رویِ بومِ انسانی
وصل می کند تو را تا جهانِ عرفانی
ذِهن می شود آزاد از هجومِ حسرت ها
هر زمان که می خندی در شبی پریشانی
نور در وجودت لبریز می شود اَکنون
بذر عشق می کارد یک حضور روحانی
نابِ ناب می خندد کودکی به زیبایی
مثل رقص شبنم ها بر تنی بیابانی
عشق شعر می خواند وقتِ خنده خورشید
باز رقص گل ها در، گاهِ صبحِ بارانی
,,,,,,,,یک شعر …یک پایان….
امشب میان دفترم تا صبح بارانی شدی
باجاری اشکت ببین !زیبا چراغانی شدی
گفتی بگویم شعر را تا عقده از دل واکنی
آخر میان شعر من “مصراع پایانی”شدی
پایانی که به آغاز تمام صبحها وصل شده
صبح بارانی ام را تو بخیر کن
بی خوابی و درد…
بین ماراتن خواب و بی خوابی
آرامش و درد…
باز مثل همیشه این بی خوابی و درد است که می برد…
باد تازیانه می زند و …
اشک ابر از شدت درد…
بر شیشه بارش می گیرد
و دل من بی قرار
مثل همیشه منتظر یک تلنگر تا ببارد روی گونه…
چه تشابهی شده بین حال من و آسمان
هر دو بارانی
هر دو دلتنگ…
می خواهم امشب تا صبح بارانی باشم
شاید فردا هوایی دلپذیر و عاشقانه در راه باشد…
صبح عاشقانه امون بخیر
تو کابوس های مرا با رویاها
نگرانی های مرا با خوشختی
و ترس های مرا
با عشق جایگزین کرده ای
قبله ام سلام صبح بخیر
صبح بحیر خوش تیپ من
امروز
حتی بیشتر از دیروز دوست دارم
تو خوشمزه ترین، شیرین ترین و شادترین آرزوی من هستی
You are my most delicious, sweetest and happiest wish
Which has come true, hello good morning my dear
که به حقیقت پیوسته، سلام صبح بخیر عزیز دلم