این داستان جذاب و شیرین برای رده سنی نوجوانان فهرست بندی شده است.
انتخاب کتاب باید خیلی آگاهانه وهوشمندانه باشد همان طور که مک لوهان گفته:
کیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین می کند؛ کتاب هایی که می خوانید و انسان هایی که ملاقات می کنید.
به نام خدایی که احد است و واحد
در زمان های بسیار دور ملکه سالخوره ای زندگی می کرد که شوهرش را از چندین سال پیش از دس داده بود، ملکه سالخورده فقط یک فرزند داشت که آن هم دختری بیا رزیبا و دلربا بود.
وقتی که دختر زیبای ملکه به اندازه ی کافی رشد کرد و به مرحله بلوغ رسید آنگاه با پادشاه جوانی که در یکی از ممالک دور دست فرمان روایی می کرد ازدواج کرد.
سرانجام زمانی فرا رسید که دختر زیبا می بایست سرزمین مادری خود را تر گوید و به نزد شوهرش عزیمت کند.
ملکه مادر در هنگام وداع به دخترش یک گیره مو داد و گفت:
«فرزند عزیزم از شما انتظار دارم که از این هدیه ام به خوبی نگهداری و مراقبت نمایید زیرا آن می تواند در بسیاری از گرفتاری ها و مشکلات زندگی به شما کند».
مادر و دختر پس از آن با یکدیگر خداحافظی اندوه باری کردند.
پرنسس گیره موی اهدایی مادرش را در جیب لباسش پنهان کرد و سپس سوار بر اسبش فولادا گردید و همراه با یک خدمتکار بسوی قصر داماد جوان روانه شد.
اسب پرنسس از توانایی صحبت کردن برخوردار بود بنابراین می توانست همه صحبت ها را بفهمند و به موقع در مورد آنها گفت و گو کند.
پرنسس پس از آن که حدود یک ساعت با اسبش راه پیمود شدیدا احساس تشنگی کرد بنابراین در جایی توقف کرد و به خدمتکارش گفت:
« از اسب خودتان پیاده شوید و کاسه ای آب گوارا از جوبیاری که در همین نزدیکی جریان دارد برایم بیاورید زیرا من بسیار تشنه هستم.»
خدمتکار پرنسس با وقاحت تمام در پاسخ گفت:
« اگر شما تشنه هستید بهتر است که خودتان از اسب پیاده شوید و چند قدم تا کنار جویبار بروید و آبی بیاشامید زیرا من کلفت زر خرید شما نیستم!».
پرنسس به سبب این که بسیار تشنه شده بود همچنان که خدمتکارش گفت از اسبش پیاده شد و به کنار جویبار رفت و بدون این که از کاسه زرین استفاده کند بر روی جویبار خم شد و از آب گوارا و زلال آن نوشید.
پرنسس در این حال به یاد خانواده اش افتاد و گفت: «آه، اگر مادرم از این موضوع باخبر شود حتما قلبش می شکند و بسیار غمگین می شود».
پرنسس هم چنان که بر کنار جوبیار خم شده و در حال نوشیدن آب بود ناگهان گیره مویی را که مادرش به او داده بود از جیبش افتاد و به داخل آب رفت و در چشم به هم زدنی در میان آب جویبار ناپدید شد.
گم شدن گیره مو موجب غم و اندوه بسیاری برای پرنسس شد و او، این حادثه ی دلگیر کننده را مقدمه ای بر حوادث سخت تر آینده دانست.
خدمتکار پرنسس که شاهد این ماجرا بود بسیار خوشحال و دلیر گردید زیرا اینک او از قدرت بیشتری نسبت به بانوی خود برخوردار شده بود و به خوبی می دانست که گم شدن گیره مو یقیناً سبب تضیعف روحیه و درماندگی پرنسس خواهد شد.
وقتی که پرنسس قصد داشت تا بار دیگر بر اسب زیبایش سوار شود آنگاه خدمتکار پررو، با تندی گفت:
« نه، نه، فولادا به من تعلق دارد و شما بهتر است که بر اسب سال خورده من سوار شوید» خدمتکار سرانجام پرنسس را متقاعد کرد که مطابق میل و خواسته او عمل کند.
خدمتکار پس از آن، از پرنسس خواست تا لباس های سلطنتی اش را از تن خارج کند و سپس خودش آنها را به جای لباس های خدمتکاری بر تن کند.
دختر ناسپاس آنگاه از پرنسس قول گرفت که در این مورد هیچ چیزی پس از رسیدن به قصر پادشاه جوان بروز ندهد و گرنه او را در همان جا خواهد کشت.
فولادا تمامی این ماجراها را با تمامی جزئیات آن میدید و به خاطر می سپرد.
خدمتکار پرنسس پس از آن که لباس های فاخر او را بر تن کرد برروی اسبش سوار شد در حالی که پرنسس حقیقی با حالتی غمگین و ناراحت سوار بر یک اسب پیر در پی آن روان گردید.
خدمتکار و پرنسس همراه با یکدیگر و به سمت قصر پادشاه جوان راه می پیمودند تا اینکه سرانجام به مقصد رسیدند.
ورود پرنسس و خدمتکارش به قصر پادشاه جوان موجبات شادی و سرور بی اندازه ای را فراهم آورد به طوری که پادشاه جوان که سر از پا نمی شناخت، فوراً به طرف آنها دوید و خدمتکار را با احترام از اسب فرود آورد به گمان این که او عروس واقعی وی می باشد بااو شروع به قدم زدن کرد و آنها در کنار همدیگر از پله های قصر پادشاهی بالا رفتند در حالی که پرنسس حقیقی در همان جا و در وسط حیاط ایستاده بود و با حسرت به آنها نگاه می کرد.
در همین زمان پادشاه پیر که به طور اتفاقی از پنجره بالای قصر به پایین نگاه می کرد پرنسس را دید که حیران و سرگردان در وسط حیاط قصر ایستاده بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
توجه پادشاه پیر دراین میان به این موضوع معطوف شده بود که چرا خدمتکاری که در آن جا ایستاده است تا این حد زیبا و دلربا میباشد.
پادشاه پیر پس از آن مستقیما به آپارتمان های سطنتی قصر رفت و در آن جا ضمن تبریک و خوشامدگویی به عروس جدیدش از او پرسید: «آن کسی که به همراهتان آورده اید و اکنون در حیاط قصر ایستاده است کیست؟»
عروس پادشاه گفت:
«من فقط یک دختر دهاتی را به همراه خودم به اینجا آورده ام، او در حقیقت یک دختر فقیر روستایی است که از روی دلسوزی به خدمت دربار مادر درآمده است و بهتر می باشد که کارهای جزئی و پیش پا افتاده را برای انجام دادن به او محول کنید زیرا او دختر بسیار فعالی است و اصلا تحمل تنبلی و بیکاری را ندارد.»
پادشاه پیر که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و مورد خاص دیگری هم به نظرش نمی آمد در نهایت پس از کمی فکر کردن گفت: «آه، در این جا جوانکی است که از غازها مراقبت می کند و روزها آنها را برای چرانیدن به صحرا می برد بنابراین ما می توانیم این دخترک را به کمک او بفرستیم.»
آن جوانک نامش کنراد بود و بدین ترتیب عروس واقعی پادشاه جوان را برای مراقبت از غازهای سلطنتی به یاری او فرستادند.
به زودی عروس قلابی پادشاه به شوهر جوانش گفت: «عزیزم، آیا ممکن است که کاری برای رضایت من انجام دهید؟»
داماد جوان مشتاقانه گفت:
«بله حتما، من هرکاری که رضایت شما را فراهم سازد و در توان من نیز باشد بی درنگ برایتان به انجام خواهم رساند».
عروس قلابی گفت:
پس اجازه دهید که قصاب سلطنتی را احضار کنم تا سر اسبی را که بر آن سوار شده و به اینجا آمده ام ببرد زیرا هر بار که او را می بینم مرا به یاد خانه و خانواده می اندازد و از این نظر بسیار غمگین و معذب می شوم.
حقیقت ماجرا آن بود که عروس قلابی می ترسید که اسب پرنسس سرانجام حقیقت ماجرا را بر ملا سازد بنابراین وقتی که تصمیم بر کشتن فولادا گرفته شد بسیار خوشحال گردید و خیالش از این بابت راحت شد.
این ماجرا به زودی به گوش پرنسس واقعی رسید و او بلافاصله به نزد قصاب رفت و به او قطعه ای طلا داد و از او خواست که لطف کن و سر فولادا را بر روی یک طاق بلند بیاویزد آن چنان که هر روز موقعی که با غازها از آن جا می گذرد بتواند اسبی را که یک عمر به او خدمت کرده و به او عادت کرده است ببیند و دلشاد شود.
قصاب به او قول مساعد داد و سر اسب را پس از کشتن از تنش جدا کرد ودر جایی که پرنسس نشان داده بود بر فراز قوس طاق نصرتی که محل عبور و مرور خدمتکاران قصر بود نصب نمود.
صبح خیلی زود روز بعد، زمانیکه کنراد غازها را به اتفاق همکار جدیدش از زیر طاق نصرت عبور داد آنگاه پرنسس ضمن عبور سرش را بالا گرفت و چنین گفت:
«آه فولادا، افسوس که سر تو اینک بر فراز طاق نصرت آویزان شده است» سر اسب در پاسخ گفت:«آه، پرنسس چرا شما این گونه فروتن و خود دار هستید؟ قلب مادرتان مطمئنا خواهد شکست، اگر از غم و رنجی که بر شما می گذرد واقف گردد.»
پرنسس سپس همراه با کنراد و غازهای سلطنتی گیسوانش را افشان نمود آن چنان که انگار خرمنی از طلا در یکجا فراهم آمده است.
درخشش موهای طلایی رنگ پرنسس آن چنان چشم نواز بود که کنراد مجذوب زیبایی آنها شد و سعی که یک دسته از آن را بکشد و برای خودش نگه دارد پرنسس با دیدن حرکت پسر جوان فورا این آواز را سر داد: «بوزید بوزید ای بادها و کلاه کنراد را با خودتان ببرید».
در همین زمان ناگهان باد نسبتا شدیدی ورزیدن گرفت آن چنان که کلاه کنراد از سرش پرانده شد و وی برای بچنگ آوردنش تا مسافتی مجبور به دنبال کردن آن گردید.
وقتی که کنراد پس از کلی پیچ و تاب خوردن و بالا پایین پریدن توانست کلاه خود را به چنگ آورد و به آن جا بازگردد، پرنسس نیزتوانسته بود تمام موهایش را مرتب سازد.
بنابراین کنراد نتوانست از خرمن گیسوان طلایی وی چیزی به چنگ آورد.
این موضوع کنراد را بسیار عصبانی کرد به طوری که با دخترک قهر کرد و دیگر با او به گفتگو نپرداخت و آن دو تمامی طول روز را بدون این که با هم صحبتی داشته باشند در سکوت به چرانیدن غازها پرداختند.
آن دو با فرا رسیدن غروب خورشید همراه با غازها به قصر سلطنتی بازگشتند ولی کنراد که بسیار ناراضی و عصبانی بود فورا به نزد پادشاه پسر رفت و اظهار داشت که پس از این حاضر به همکاری با این خدمتکار جوان نیست.
پادشاه پیر پرسید: چرا چنین می گویی؟ علت اتخاذ این تصمیم تو چیست؟ کنراد گفت: آه، او تمام روز مرا آزار می دهد و با رفتارهایش مرا می رنجاند.
پادشاه پیر پس از شنیدن این سخنان از کنراد خواست تا هر آنچه را که بین آن دو اتفاق افتاده است برایش بیان کند.
کنراد برای پادشاه پیر به تفصیل بیان کرد که چگونه همان روز وقتی که غازهای سلطنتی را برای چرا به صحرا می بردند وقتی که با هم از زیر طاق نصرت عبور می کردند دختر جوان با سر بریده یک اسب که بر بالای طاق نصرت نصب شده بود صحبت کرده است.
کنراد سپس گفت: که وقتی وارد علف زار شدند دخترک سبب شد که باد نسبتا شدیدی کلاهش را از سرش بپراند و او مجبور شود که برای گرفتن آن تا فاصله ی زیادی به دنبالش بدود.
وقتی که کنراد به سخنانش پایان بخشید پادشاه پیر به او امر کرد که باید صبح فردا نیز همچون همیشه به بردن غازها برای چرا به علف زار اقدام ورزد.
پادشاه پیر صبح فردا با لباس مبدل قبل از دیگران خودش را به زیر طاق نصرت مذکور رساند و در گوشه ای به انتظار نشست.
او پس از نزدیک شدن کنراد و همراهش شنید که دخترک غاز چران چگونه با سر اسبش فولادا به گفتگو پرداخت.
پادشاه پیر سپس مخفیانه آن دو را تا علف زار دنبال نمود.. او در آن جا با چشمان خودش دید که پسر جوان به همراه دختر غازچران به چرانیدن غازها مشغول بودند و دخترک پس از مدتی در گوشه ای نشست و گیسوان بلندش را افشان کرد.
دختر جوان آنگاه در حالی که موهای همچون خرمن طلایی خود را مرتب می کرد شروع به خواندن این آهنگ قدیمی کرد: بوزید ای بادها و کلاه کنراد را با خودتان ببرید!
پرنسس واقعی این جمله را تکرار کرد که مبادا کنراد همانند روز گذشته به موهای او نظر داشته باشد.
در این زمان پادشاه پیر احساس کرد که باد نسبتا شدیدی شروع به وزیدن کرد به طوری که کلاه کنراد را از سرش پراند و با خود برد و بدین ترتیب پسرجوان برای گرفتن کلاهش همانند روز گذشته مسافتی را به دنبال کلاه رفت تا کلاهش را بدست آورد!
دختر جوان در این مدت با فراغ خاطر موهایش را شانه زد و تا برگشت کنراد آنها را مرتب کرد.
پادشاه پیر تمامی این وقایع را با دقت نظاره نمود سپس بدون هیچ اقدامی مخفیانه به قصر بازگشت.
پادشاه غروب همان روز پس از آنکه دخترک غاز چران از صحرا بازگشت بلافاصله او را به حضور طلبید و از او در مورد اتفاقات اخیر پرس و جو نمود.
دختر غاز چران در پاسخ گفت: سرورم، من جرات این که حقایق زندگی ام را برای شما و یا هر کس دیگری بیان کنم ندارم زیرا من به آسمان ها قسم خورده ام که درباره ی غم و رنج خودم صحبتی با هیچ کس به میان نیاورم وگرنه زندگی ام را از دست خواهم داد.
پادشاه پیر همچنان اصرار کرد که دخترک حقایق را برایش بازگو نماید و در این رابطه هیچ وقت ترس ونگرانی نداشته باشد، اما دخترک همچنان بر حرف هایش پافشاری نمود و قول حمایت پادشاه پیر را نپذیرفت.
پادشاه سرانجام گفت: اگر شما نمی خواهید که حقایق را برایم بازگو کنید بنابراین از شما می خواهم که آن ها را برای آتشدان که در وسط اتاق قرار دارد بیان دارید تا کمی از غم هایتان کاسته شود و سپس از آن جا رفت.
دخترک پس از کمی درنگ و رفتن پادشاه پیر از فرط غم و غصه طاقت نیاورد و به کنار آتشدان رفت و شروع به گریه و زاری نمود و پس از لحظاتی تصمیم گرفت که برای تسلی خاطر خودش به بازگویی سرنوشت غم انگیزش برای آتشدان فروزان و آتش داخل آن بپردازد.
دخترک گفت: ای آتش فروزان، این سرنوشت من است که از تمام خوشی های دنیا باز مانم، در حالی که دختر یک پادشاه و یک ملکه هستم و خدمتکاری خائن و نمک نشناس این چنین مرا فریفته و مقهور خویش ساخته است.
او مرا مجبور نمود که لباس های سلطنتی را از تنم خارج کنم تا خودش آن ها را بپوشد.
سپس جایگاه مرا به عنوان عروس سلطنتی غضب نمود و مرا مجبور ساخت که همچون یک کلفت به غازچرانی بپردازم.
آه ای آتش فروزان اگر مادر عزیزم از آنچه بر من گذشته است باخبر گردد یقینا اندوهگین خواهد شد و قلبش از این همه بدبختی که بر سرم آمده است خواهد شکست.
پادشاه پیر که پس از خارج شدن از اتاق فورا خودش را به بالای دودکش رسانده بود و ار آنجا به تمامی حرف هی دخترک غاز چران گوش می داد بلافاصله پس از پایان یافتن درد و دل های دخترک به اتاق بازگشت و از او می خواست که از آتشدان دور شود و آنگاه دستور داد تا لباس های سلطنتی و بسیار مجللی بر پرنسس بپوشاند.
پادشاه پیر سپس دستور داد که پسرش را فوراً به نزدش بیاورند.
پادشاه پس از آنکه برای پسرش توضیح داد که عروس تازه اش در حقیقت یک دخترک خدمتکار شارلاتان بیش نیست و کسی به عنوان دخترک غاز چرن خدمت می کند همان دختر زیبای ملکه سال خورده است. پادشاه جوان با شنیدن حقایقی که پدرش بیان می کرد بسیار خوشحال شد و از آن همه زیبایی و پاک دامنی که در وجود همسر جوانش مشاهده می کرد به خود بالید.
پادشاه جوان پس از آن دستور برپایی یک ضیافت بسیار بزرگ و باشکوه را به افتخار همسر زیبایش صادر کرد.
در آن میهمانی داماد جوان و پرنسس زیبا دست در دست همدیگر درمیان مهمان می درخشیدند.
وقتی ضیافت بزرگ و حضور پرنسس جذاب با لباس با شکوهش به اتمام رسید آنگاه به قصر بازگشتند.
دراین هنگام پادشاه پیر از خدمتکار واقعی خواست تا علت کارهایی را که انجام داده بود بیان نماید.
خدمتکار ذغل باز هیچ پاسخی برای کارهای ناهنجار خویش نداشت و حتی از اظهار ندامت هم خودداری کرد.
بنابراین پادشاه جوان دتسور داد تادخترک خائن را در داخل یک بشکه چوبی بگذارند ودرب آن با میخ محکم کنند. سپس بشکه را به دنبال دو راس اسب چموش ببندند تا او را آنقدر به این سو و آن سو بکشانند که به مرگ وی منتهی شود و این موضوع درس عبرتی باشد برای دیگران.
پادشاه جوان پس از آن در توجیه این مجازات گفت: این دختر خائن و نمک نشناس خودش را به ناروا در جایگاه پرنسس واقعی قرار داد بنابراین گوش مالی سختی نصیب وی می گردد و او عقوبت کار زشت خودش را دریافت خواهد نمود و به آنچه واقعا لیاقتش را دارد خواهد رسید.
حکم پادشاه پیر فورا توسط سربازان حکومتی اجرا گردید. و پرنسس و پادشاه جوان زندگی خوبی را شروع کردند.
نتیجه داستان:
حسادت ریشه ی انسانیت را خشک می کند اگردرهر موقعیتی هستیم قدرشناس باشیم و تلاش کنیم برای رسیدن به جایگاه بهتر و حسادت نداشته باشیم همانند این داستان خیالی چنین اتفاقاتی پیش نمی آید.
و درک کنیم که تمام انسانهای روی زمین نمی توانند یک جایگاه مشابه داشته باشند پس در هر جایگاهی هستید اصل انسانیت و زندگی را دریابید و از لحظه لحظه این کائنات عزیز لذت ببرید.