ولادیمیر ناباکوف:
زمانی بر این باور بودم که نویسنده باید سردودرد کشیده باشد. از رنجهای مردمان فرودست بگوید، از صورتی چرکین و یقهای پاره و کفشی کجوکوله، از شلواری بگوید که وصلههای زیاد آن را بدل به لحافی چهلتکه کرده است. خلاصه فکر میکردم نویسنده باید دل خواننده را بسوزاند و عقلش را هوشیار کند تا شاید آن خواننده مفروض بتواند فکری برای محرومیت اکثریت بیچیز و رفاه آن اقلیت بهرهمند از همه چیز بکند.
اگر به دنبال چنین نویسندهای هستید لطفاً کتابهای ولادیمیر ناباکوف زاده 1899 در شهر سنپترزبورگ در روسیه را نخوانید که او هیجوقت از فقر ننوشته است. او از رنگ و رنگ حرف میزند، رنگِ حروف و رنگِ کلمات و این رنگها در ذهن مخاطب کلمه یا کلماتی را به وجود میآورد. ناباکوف از عشق مینویسد، نه از عشق در میان دو طبقه اجتماعی، او به تحلیل عشق اودیپی میپردازد. او جنبه طنزآمیز عشق در روابط زناشویی و همینطور تراژدی آن را بیان میکند. در داستان «شاه، بیبی، سرباز» جنسیت و روح و روان آدمیزاده زیر ذرهبین ناباکوف قرار میگیرد و خواننده اگر از نوع «خواننده خوب» نباشد در بینِ چرخدندههای کلام نویسنده خرد و خمیر میشود: «خواننده خوب کسی است که تخیل، حافظه خوب، فرهنگ لغات و کمیدرک هنری داشته باشد. این درک را هر وقت که فرصتی پیش آید در خود پرورش میدهم و به دیگران هم پیشنهاد میکنم همین کار را بکنند. تصادفاً من کلمه خواننده را خیلی سهلانگارانه به کار میبرم. عجیب است اما آدم نمیتواند کتاب را بخواند: فقط میتواند آن را بازخوانی کند. یک خواننده خوب، یک خواننده مهم، یک خواننده فعال و خلاق یک «بازخوان» است».
بلشویکها در روسیه خانواده مرفه و اشرافی ناباکوف را وادار به ترک کشور شوراها کردند، ناباکوف تا 1922، در غیاب خانوادهاش در روسیه شوروی ماند و بعد در کالج«ترنیتیِ» در«کمبریج» درس خواند و در فاصله 1923 تا 1940 داستانهای بلند، کوتاه، نمایشنامه، شعر و آثار ترجمه به زبان روسی منتشر کرد و به عنوان نویسنده«مهاجر از روسیه شوروی» جایگاه برجستهای یافت. در دانشگاه کرنل استاد ادبیات روسی شد و مقامش را تا دوران بازنشستگی در 1959 حفظ کرد.
«لولیتا» و «داستان واقعی سباستین نایت» برایش آوازهای جهانی آوردند. لولیتا را ناباکوف در سال 1955 آفرید و استنلی کوبریک در 1962 آن را به تصویر کشید. برخی میگویند ساخت این فیلم در شهرت جهانگیر لولیتا موثر بوده است که من چندان با این نظر موافق نیستم و فکر میکنم لولیتا اثری است تعبیربردار و همین چند وجهی بودن آن است که به این حد خواندنیاش کرده.
لولیتا داستان سفری است طولانی و دشوار که نشان از سلوکی درونی نیز دارد. آدمهای داستانی این کتاب تحت انقیاد صدا یا آگاهی راوی یا نویسنده نیستند و گفتوگویی دائمی بین گذشته و حال آنها برقرار است. در یادداشتهای هومبر، ناپدری و عاشق لولیتا، «دنیای بهشتگونه گذشته» با «دنیای تلخ حال» در گفتوگو قرار میگیرند. شخصیت لولیتا هم دولحنی است: یکی لولیتای شاد و با انرژی مورد نظر هومبر و دیگری لولیتای غمگین و افسرده، که لولیتای واقعی است. این هم زیستی منجر به برخورد دنیای تک گویانه خارج، که از طریق هومبر خلق شده، با دنیای گفتوشنودی لولیتا میشود. تمام رمان را هومبر به صورت یادداشتهایی در زندان مینویسد، هومبر به دلیل کشتن«کلر کیلتی»، به زعم هومبر رباینده لولیتا، محکوم به اعدام شده است.
شروعِ «داستان واقعی سباستین نایت» این چنین است: «سباستین نایت در سیویکم دسامبر 1899 در پایتخت سابق کشورم به دنیا آمد. یک بانوی پیر روسی که نمیدانم چرا خواسته است نامش را فاش نکنم؛ در پاریس دفتر خاطراتش را به من نشان داد…» داستان سباستین همزمان با داستان «و»، کسی که میخواهد از سباستین اعاده حیثیت کند، پیش میرود و«و» با شناخت شخصیتهای خیالی خود به شناخت عمیقی از شخصیت سباستین میرسد و از این راه به شناخت خود دست پیدا میکند، چرا که او و سباستین همیشه یک چیز و یک کس بودهاند..
ناباکوف در برگردان آثار ادبی جهانِ انگلیسی زبان به روسی نقش مهمی را ایفا کرد و همینطور در شناساندن ادبیات روسیه به دنیای انگلیسی زبان سهم بزرگی داشت. او«آلیس در سرزمین عجایب» را به روسی برگرداند و«یوجین اونگین» اثر پوشکین را به انگلیسی ترجمه کرد: «دوست دارم بعد از مرگم مرا به عنوان نویسنده لولیتا و مترجم یوجین اونگین به یاد آورند.» اکثر داستانهای خودش هم، زیر نظر خودش و به دست پسرش- دیمتری ناباکوف – به زبان انگلیسی برگردانده شده است.
ادبیت و نثر و رقص و رنگ کلمات برای ناباکوف آمال اصلی نوشتن هستند. مارتین آمیس درباره نثر او نوشته: «تنوع، قدرت، غنا ئ ادراکاتِ ناباکوف در داستانهای مدرن کمترین رقیبی ندارد. خواندن نثر بذلهگو، خیالباف و خیالپرداز او تجربهای محرک است که فکر، تخیل و زیباشناسی آدمی زاده را به کار میاندازد و لذتی جسمانی از خواندن نثر را برمیانگیزاند که با هیچ تجربه دیگری قابل قیاس نیست.» او بیشتر از هر نویسنده دیگری به جزییات و ذکر آن میپردازد: «چکیده زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات است که لطفی دیگر دارد». «دفاع لوژین» را اول به روسی و سالها بعد دوباره به انگلیسی مینویسد. داستانی که با جزیینگاری خاص ناباکوفی پیش میرود و آدم داستانی آن، که قادر نیست مرزِ بین زندگی واقعی و تصورات مبهم خود در باب شطرنج را درک کند، به خوبی ترسیم میشود.
ساز و کار ناباکوف برای نمایش آشفتگیهای مخلوق نابغهاش شرح شبیهسازیهای بصری است که در ذهن شخصیت میگذرد. «پنین» سالها بعد نوشته میشود اما پنین هم مثل لوژین از ارتباط برقرار کردن با دیگران عاجز است و البته به دلیلی دیگر. پنین مهاجری است که گرچه سالها پیش از روسیه آمده اما هنوز کاملاً به زبان انگلیسی مسلط نیست و برای همین به سختی با دیگران قاطی میشود. در «دفاع لوژین» چارچوب و جزئیات در هم تنیده شدهاند اما در«پنین» دیگر چارچوبی وجود ندارد، اما حذف چارچوب به معنی ایجاد یک وضعیت نامحسوس و درک ناشدنی و برخورد بی واسطه با واقعیت نیست.
در«خنده در تاریکی» آلبینوس، مردی میانسال و محترم و تهیهکنندهای پر از امید و آرزو همسرش را به خاطر مارگو، دختری که نیمی از سن خودش را دارد، ترک میکند، و بعد از معرفی کردن دختر به یک کاریکاتوریست مصیبتهایش شروع میشود. «خنده در تاریکی» رمانی ظریف و طنزآمیز در باره عشق و فریب است که زبان ناباکوف، با آن واژههای سایهدارش، از آن اثری برجسته میسازد.
ناباکوف معلمی بزرگ است. سلسله درسهایی دارد درباره چند اثر ادبی مهم جهان، از جمله«مسخ» نوشته«کافکا». به قول خودش او«اجزای داستان را تک به تک بررسی» میکند تا بتواند بفهمد«این اجزا چگونه با هم جفتوجور» شدهاند و کنشهای متقابل بخشهای مختلف در برابر هم چیست. او تعریف بامزهای از هنر دارد: «هنر یعنی زیبایی به اضافه دریغ. هرجا زیبایی هست دریغ هم هست، به این دلیل ساده که زیبایی محکوم به فناست: زیبایی همیشه میمیرد؛ وقتی ماده بمیرد، رفتار هم میمیرد، و وقتی فرد بمیرد، جهان او هم میمیرد.»
ناباکوف با منتقدان میانهای ندارد و در مصاحبهای گفته: «فقط آن دسته از منتقدانی که هوش، صداقت و یا هردو را دارند شاید برای مؤلف کتاب و یا خوانندگان اثر مفید باشند» و در مورد ویراستاران بدبینتر است: «آنچه که از ویراستاران میشناسم «نسخهخوانی» است که تنها تذکری در مورد پوآمویرگول میدهد، که اغلب تنها هنر اینها همین است. من حرفهایشان را در همین حد میشنوم، اما اگر به آدم فضلفروشی بربخورم که بخواهد پیشنهادی به من بدهد رعدآسا بر سرش میخروشم.» او به منتقدانی که میکوشند برای کلمات داستانهایش تأثیرهای ریشهشناسی – اتیمولوژی – بتراشند هشدار میدهد که فقط جهل خودشان را نشان میدهند.
ناباکوف که تفریحش جمعآوری پروانه بود در تمامی عمرش به آدمهای داستانیاش با دقتنظرِ یک حشرهشناس به پروانه نگاه کرد. او که به انگلیسی، فرانسه و آلمانی تسلط داشت به هیچ کدام از این زبانها برای بیان افکارش اعتماد نداشت و روسی را تنها زبان موردِ اعتمادِ خود میدانست. او تمامِ عمرمنتظر بود تا انقلاب بلشویکی سقوط کند و او به وطن برگردد، اما نشد و خودش نه تنها پیش از فروپاشی نظام شوراها درگذشت که در طول زندگی هم تماسش را با جامعه روسی در تبعید از دست داد، با این همه سه سال قبل از پایان عمرش در مصاحبهای اعتراف کرد: «اگر در روسیه انقلاب نمیشد شاید من خودم را وقف حشرهشناسی میکردم و هرگز رمانی نمینوشتم.»