برگزیده ای از شعرهای سعدی
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
************
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
از آنکه چون سگ صیدی نمیرود به شکار
************
نه در جهان گل رویی و سبزهی زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار
************
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
************
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
به دام دل چه فروماندهای چو بوتیمار؟
************
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار
************
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
************
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پایبند یکی کز غمش بگریی زار
************
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
************
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
************
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
************
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
************
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
************
وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار
************
مرا که میوهی شیرین به دست میافتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
************
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
************
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیادهست در کمند سوار
************
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
************
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
************
کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
************
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
************
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت میدهد عیار
************
گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار
************
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار
************
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار
************
به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
************
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
************
زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار
************
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیدهی مار
************
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
************
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
************
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
************
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
************
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
************
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
************
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
هزار نوبت از این رای باطل استغفار
************
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
که حسن عهد فراموش کردی از غدار
************
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
************
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
************
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟
************
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار
************
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق
درخت گل نتوان چید بیتحمل خار
************
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار
************
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار
************
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار
************
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار
************
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار
************
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینهی در میرود به دریا بار
************
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار
************
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
************
که گفت پیرهزن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار
************
فراخ حوصلهی تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار
************
تو را که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار
************
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار