موفقیت‌های یک نویسنده پوست‌ کلفت !!

مجموعه : فرهنگ و هنر
موفقیت‌های یک نویسنده پوست‌ کلفت !!
گفت و گو با خالد حسینی درباره آثارش
برای نویسنده شدن باید نوشت
خیلی‏ها را دیده‏ام که می‏گویند کتابی در دست نوشتن دارند ولی حتی یک کلمه از آن را ننوشته‎اند. به نظر من برای نویسنده شدن باید نوشت. باید هر روز بنویسید. باید از آنچه که خوشتان می‏آید و نمی‏آید بنویسید؛ باید سمج و سرسخت باشید و همین طور باید زیاد بخوانید
نام خالد حسینی رمان‌نویس افغانی به اندازه نویسندگان ایرانی برای هم‌میهنان‌مان آشناست. اگر چه او سال‌هاست دور از كشورش به سر می‌برد اما نزدیكی فرهنگی آنچنان كه در آثارش نیز پیداست باعث احساس قرابت ما با او می‌شود. رمان‌های «بادبادك باز» و «هزار خورشید رو» (هزار خورشید تابان) با ترجمه‌های متعدد در ایران به چاپ رسیده است.
 
لطفا برایمان بگویید چه زبان‌هایی در افغانستان متداول است و شما با كدام یك از آنها بزرگ شده‎اید؟
افغانستان دارای تنوع اقوام مختلف، قبایل، خرده قبایل، طایفه‌ها و غیره است و هر منطقه‌ای گویش و فرهنگ محلی منحصر به خود را دارد، بنابراین زبان‎های محلی گوناگون و زیادی وجود دارد. یكی از دو زبان اصلی آن فارسی (دری) است كه در ایران هم به همین زبان صحبت می‎كنند؛ البته ایرانی‏ها آن را فارسی می‎نامند و در افغانستان به آن دری می‎گویند. گویش زبان دری اندكی متفاوت از فارسی است و به ریشه اصلی زبان فارسی نزدیك است و لهجه متفاوتی دارد. مانند انگلیسی زبانان تگزاس و شاید ایرلند كه زبان مشتركی دارند ولی فقط در برخی كلمات و لهجه‎ها متفاوتند. زبان اصلی دیگر، پشتون است كه مردم نقاط مختلف كشور از جمله كابل به آن تكلم می‎كنند. اما من بیشتر در یك محیط دری زبان بزرگ شدم. پدر و مادرم هر دو اهل هراتند، كه مردم آن به این زبان صحبت می‎كنند؛ در نتیجه من با زبان دری بزرگ شدم. از طرفی زبان پشتون را در مدرسه آموختم زیرا یادگیری آن در مدرسه اجباری بود، اما هیچ وقت در خانه به این زبان صحبت نمی‎كردیم و در این لحظه كه با شما حرف می‌زنم چیزی از پشتون به خاطر ندارم.
 
زبان انگلیسی‏تان بسیار سلیس و بدون لهجه است و همچنین به این زبان می‎نویسید. كجا به این خوبی انگلیسی را فرا گرفتید؟
گمان می‎كنم بخشی از آن به زمان نوجوانی‎ام برمی‎گردد. زبان فارسی اولین زبانی بود كه صحبت می‏كردم، یازده سالم بود كه زبان فرانسه را آموختم و برای مدت 4 سال هم به همراه خانواده در فرانسه زندگی می‎كردم. بنابراین زبان فرانسه، دومین زبانم شد. 15‌سالم بود كه به آمریكا مهاجرت كردیم؛ از این رو شروع كردم به یادگیری زبان انگلیسی. درواقع، زبان انگلیسی را نسبتا سریع یاد گرفتم؛ به طوری كه در عرض یك سال توانستم نسبتا روان و سلیس حرف بزنم. این مهارت شاید به این دلیل به دست آمد كه در 15 – 14 سالگی از نظر مغزی، انسان هنوز قابلیت انعطاف پذیری دارد و به‎ طور كامل چیزی در او ریشه ندوانیده است؛ پس مثل دوران كودكی توانایی جذب خیلی چیزها را دارد از این‎رو زبان انگلیسی را خیلی سریع فرا گرفتم. به گمانم شاید علت دیگرش این باشد كه من همیشه با زبان خارجی راحت برخورد می‎كردم و گوشم نسبت به آن حساس بود و به نظرم زبان را سریع‏تر از دوستان و همكلاسی‏هایم یاد می‎گرفتم؛ شاید هم تركیبی از هر دو علت باشد.
 
چرا تصمیم گرفتید رمان‎تان را به انگلیسی بنویسید؟
ماه مارس سال 2001 كه شروع كردم به نوشتن رمان «بادبادك باز»، بیشتر از 20 سال می‎شد كه در آمریكا زندگی می‎كردم بنابراین انگلیسی برایم زبانی بسیار طبیعی شده بود و خیلی با آن راحت بودم. در حقیقت، تا آن موقع دو دهه می‎شد كه داستان‎های كوتاهی به زبان انگلیسی می‎نوشتم. حس می‎كنم زبان انگلیسی برایم خیلی راحت و روان است و به نظرم تبدیل به زبانی شده كه داستان نوشتن با آن برایم راحت‏تر است. وقتی بچه بودم به فارسی می‎نوشتم و زمانی هم كه به فرانسه رفتیم به صورت تفننی به فرانسوی می‎نوشتم اما در حال حاضر نوشتن، فكر و خیالات، زمزمه‎ها و همه چیزهایی كه برای خلق داستان به آن نیاز دارم، همه و همه به زبان انگلیسی است؛ پس این زبانی است كه برای داستان گفتن در آن احساس طبیعی‎تری دارم.
 
آیا درست است كه برای چاپ «بادبادك باز» 30 بار جواب منفی شنیدید؟
بله. ابتدا شروع كردم به فرستادن بخشی از كتابم برای نمایندگی‎های نشر، كه با موجی از عدم موافقت‎ها مواجه شد. می‎خواستم با سرسختی تمام با 6-7 نمایندگی در آن واحد ارتباطم را حفظ كنم و زمانی كه خانم الین با من تماس گرفت، مجموعه‎ای از جواب‏های رد را در پرونده خود داشتم. در اكثر ایمیل‎ها با مضمون «كتابتان مورد قبول نیست، متشكرم» مواجه بودم كه امضای فردی در آن دیده نمی‌شد و همین باعث شد كه بفهمم آنها كتابم را نخوانده‎اند. بعضی‎هاشان هم كتاب را خوانده و جواب منفی داده بودند مثلاً یكی از آنها را كه به یاد دارم این بود: «ما كتابتان را دوست داریم اما به نظرمان افغانستان دیگر طرفدار ندارد و مردم دوست ندارند درباره آن بشنوند و از آن خسته و بیزارند. ممكن است اگر چند سال دیگر آن را بفرستید مورد موافقت قرار گیرد.» در آن زمان متوجه شدم كه اوضاع صنعت چاپ از چه قرار است و به خودم گفتم نباید تسلیم شوی، نباید اجازه بدهی شكست بخوری و باید به حركات ادامه دهی. در نهایت با خانم الین یكی از نمایندگی‌های نشر مواجه شدم؛ او گفت كه «كتابت به موفقیت بزرگی دست خواهد یافت.» حتی روزی هم كه كتاب منتشر شد همچنان عصبی و هیجان زده بودم چرا كه در واقع زمانی كه اثری چاپ می‌شود، فقط كتابی در دریای بی‌كران كتاب‌هاست. اما به رغم همه مشكلات این اثر به موفقیت نجومی دست یافت. حس می‎كنم اینكه امروز این‏جا با شما صحبت می‎كنم و هر آن‏چه كه اتفاق افتاده، مثل رشته‎ای از معجزه‎های خیلی بعید است.
 
بادبادك باز تصویری روشن از افغانستان پیش رو قرار می‌دهد. چقدر از آن شرح حال زندگی خودتان و چقدر از آن داستان است؟
مانند هر رمان نویس دیگری كه اولین بار در رمانش از راوی اول شخص استفاده می‎كند، خصوصاً در نخستین كتابش، بدیهی است كه گرایش بیشتری به نوشتن شرح حال خود داشتم تا در رمان‏های بعدی. ولی این كتاب به هیچ وجه شرح حال نیست؛ هرچند متقاعد كردن برخی از خوانندگانم دراین باره دشوار است. كم و بیش شباهت‏هایی بین زندگی من و پسر بادبادك باز وجود دارد؛ من درهمان كابلی كه داستان در آن می‌گذرد، بزرگ شده‎ام و به همان مدرسه رفته‎ام. ما هر دو به نوعی نویسنده‎ای باهوش و هر دو عاشق فیلم‎های وسترن قدیمی دهه 60 و 70 میلادی بودیم. من و شخصیت داستان هر دو از نوجوانی به شعر، خواندن و نوشتن علاقه داشتیم و هر دوی ما از افغانستان خارج و به آمریكا پناهنده سیاسی شدیم. شاید بخش‏هایی از كتاب كه به زندگی‎ام بیشتر شباهت دارد، مربوط به جایی باشد كه امیر و پدرش به فروش كالا در بازار سمساری مشغولند و در حال معاشرت با افغان‏هایی هستند كه افغانستان را ترك كرده‏اند. من هم با پدرم تجربه چنین كاری را داشتم. ما برای فروش اجناس قدیمی به بازار سمساری می‎رفتیم و با افغان‎های دیگر داد و ستد می‎كردیم. بنابراین مقدار شایان توجهی از شخصیت من در این كتاب وجود دارد اما طرح داستان و آنچه كه بین پسرها و ماجراهای داستان اتفاق می‌افتد همه آن تنها از تخیل سرچشمه گرفته است.
 
اجازه بدهید گریزی بزنیم به رمان «هزار خورشید رو». در این رمان تصویر خیلی روشنی از تجاوز اتحاد جماهیر شوروی و جنگ داخلی پس از آن ارائه می‎دهید. وقتی این اتفاقات در افغانستان افتاد شما در آن‏جا نبودید اما با درد و تعصب شدیدی جزئیات روشنی از آن را در اثرتان نشان داده‌اید. این اطلاعات را از كجا به دست آوردید؟
تا حد زیادی از صحبت‌هایی كه با مردم در خیابان‏های كابل داشتم. در بهار سال 2003 یعنی بعد از اینكه نوشتن بادبادك باز را تمام كرده بودم و پیش از انتشار آن، برای اولین بار پس از 27 سال به كابل رفتم و دو هفته را صرف صحبت با مردم در مورد آن وقایع كردم. درآن زمان با هدف پژوهش به آنجا نرفته بودم بلكه منظورم از این سفر بیشتر ارتباط دوباره با مردم و دیدن شهر بود و همین طور ارضای نوعی میل نوستالژی كه سال‏ها در من وجود داشت. علاوه بر این، خودم هم مایل بودم بدانم كه واقعا چه اتفاقی افتاده است و چه تاثیری بر‌مردم داشته و چگونه مردم با آن كنار آمدند.
 
موفقیت دو رمان‏تان غافلگیرانه بود اما انتقادهای منفی هم از آنها شد. چه واكنشی به این انتقادها داشتید؟
شما به عنوان یك نویسنده باید خیلی پوست كلفت باشید و از اینكه بعضی‎ها در نگاه اول به كارتان حمله می‎كنند جا نزنید؛ هر چند ممكن است كه در مواردی هم حق با آن‎ها باشد. البته اگر نقد غرض ورزانه باشد -كه به ندرت چنین اتفاقی می‎افتد- و به منظور به رخ كشیدن خود یا ابراز اینكه چقدر رك هستند، صورت بگیرد موضوع فرق می‏كند. ولی به نظر می‎رسد اكثر اشخاص، هرقدر آنها به اثرم معترض باشند، چه با آنها موافق باشم چه مخالف، با چنین نگاهی نقد نمی‏نویسند و ناشی از تفكرشان نسبت به اثر است. واقعاً دیدن نقدهای تندی كه از نوشته‎ات ایراد می‎گیرند راحت نیست اما به راستی از یادداشت‏های خوبی كه در باره دو كتابم نوشته شده استفاده كردم. مسلما شما نمی‌توانید انتظار داشته باشید همه یادداشت‎ها معركه باشند اما نقدهای هر دو كتابم خیلی خوب بودند. خوش شانسی‌ای كه داشتم این است كه یادداشت‏هایی كه به دومین كتابم نوشته شده واقعا بهتر از كتاب «بادبادك باز» بودند و این برایم خوشحال كننده است چون به عنوان نویسنده دوست داشتم ببینم كه در كتاب دومم نسبت به كتاب اولم رشد كرده‏ام. اما شما باید انتقادات منفی به نوشتن‎تان را با اندكی تردید بپذیرید. این نوع نقد هم یكی از ویژگی‌های نشر است كه گریزی از آن نیست و قسمتی از بازی محسوب می‌شود.
 
چه توصیه‎ای برای رمان نویسان جوان و نوپا دارید؟
خیلی‏ها را دیده‏ام که می‏گویند کتابی در دست نوشتن دارند ولی حتی یک کلمه از آن را ننوشته‎اند. به نظر من برای نویسنده شدن باید نوشت. باید هر روز بنویسید. باید از آنچه که خوشتان می‏آید و نمی‏آید بنویسید؛ باید سمج و سرسخت باشید و همین طور باید زیاد بخوانید. باید چیزهایی را بخوانید که می‎خواهید مثل آن بنویسید، و چیزهایی را بخوانید که هیچ وقت دوست ندارید مثل آن بنویسید. من هر چیزی را از هر کس بشود، یاد می‏گیرم. دوست ندارم بگویم که از فلان نویسنده تاثیر مستقیم گرفته‌ام اما دلم می‏خواهد از هر نویسنده‎ای که کتابش را می‏خوانم چیزی یاد بگیرم. به طرق مختلف می‏خوانم؛ موقع خواندن به صدا توجه می‏کنم به این که چطور آنها دیالوگ می‎نویسند، چطور تناقضات را برطرف می‎کنند، چطور ساختار و ریتم داستان را شکل می‎دهند و گاهی اوقات با دید انتقادی و اغلب با دید تحسین‎گری به نویسندگان واقعا بزرگ نگاه می‎کنم. بنابراین باید به نوشتن ادامه دهند. شاید بهترین توصیه‎ای که می‏توانم بکنم، نوشتن برای مخاطب درونی‎تان است. لحظه‎ای که برای مخاطبان بیرونی می‎نویسید، فورا کل فرآیند خلاقیت مخدوش می‎شود. من هر دو کتاب را به خاطر این که می‏خواستم برای خودم داستان بگویم، نوشتم. من واقعا می‎خواستم بفهمم که چه اتفاقی برای امیر بعد از این که به دوستش خیانت کرد، می‌افتد. برای چه او به افغانستان می‎رود؟ امیر چه چیزی در آنجا می‎یابد؟ من می‎خواستم برای خودم بفهمم چطور روابط بین دو زن تغییر کرد. شما واقعا باید آن را برای خودتان تعریف کنید و بعد از آن که آن را به اتمام رساندید امیدوار باشید که دیگران هم از آن لذت ببرند؛ فقط در طول مراحل نوشتن همه را بیرون نگه دارید و خودتان را در پناهگاه روحی و روانی قرار دهید.
 
چه برنامه‎ای برای آینده دارید؟ آیا روی رمان دیگری كار می‎كنید؟
امیدوارم كه به زودی رمان جدیدی را شروع كنم. گاهی وقت‎ها از لحاظ ذهنی روی رمان جدید در حال كار كردن هستم، اما امیدوارم به زودی كتابی را شروع كنم و این تمام چیزی است كه می‎توانم بگویم.

راهنمای اقامت و مهاجرت
بیوگرافی هنرمندان