گفت و گو با خالد حسینی درباره آثارش
برای نویسنده شدن باید نوشت
خیلیها را دیدهام که میگویند کتابی در دست نوشتن دارند ولی حتی یک کلمه از آن را ننوشتهاند. به نظر من برای نویسنده شدن باید نوشت. باید هر روز بنویسید. باید از آنچه که خوشتان میآید و نمیآید بنویسید؛ باید سمج و سرسخت باشید و همین طور باید زیاد بخوانید
نام خالد حسینی رماننویس افغانی به اندازه نویسندگان ایرانی برای هممیهنانمان آشناست. اگر چه او سالهاست دور از كشورش به سر میبرد اما نزدیكی فرهنگی آنچنان كه در آثارش نیز پیداست باعث احساس قرابت ما با او میشود. رمانهای «بادبادك باز» و «هزار خورشید رو» (هزار خورشید تابان) با ترجمههای متعدد در ایران به چاپ رسیده است.
لطفا برایمان بگویید چه زبانهایی در افغانستان متداول است و شما با كدام یك از آنها بزرگ شدهاید؟
افغانستان دارای تنوع اقوام مختلف، قبایل، خرده قبایل، طایفهها و غیره است و هر منطقهای گویش و فرهنگ محلی منحصر به خود را دارد، بنابراین زبانهای محلی گوناگون و زیادی وجود دارد. یكی از دو زبان اصلی آن فارسی (دری) است كه در ایران هم به همین زبان صحبت میكنند؛ البته ایرانیها آن را فارسی مینامند و در افغانستان به آن دری میگویند. گویش زبان دری اندكی متفاوت از فارسی است و به ریشه اصلی زبان فارسی نزدیك است و لهجه متفاوتی دارد. مانند انگلیسی زبانان تگزاس و شاید ایرلند كه زبان مشتركی دارند ولی فقط در برخی كلمات و لهجهها متفاوتند. زبان اصلی دیگر، پشتون است كه مردم نقاط مختلف كشور از جمله كابل به آن تكلم میكنند. اما من بیشتر در یك محیط دری زبان بزرگ شدم. پدر و مادرم هر دو اهل هراتند، كه مردم آن به این زبان صحبت میكنند؛ در نتیجه من با زبان دری بزرگ شدم. از طرفی زبان پشتون را در مدرسه آموختم زیرا یادگیری آن در مدرسه اجباری بود، اما هیچ وقت در خانه به این زبان صحبت نمیكردیم و در این لحظه كه با شما حرف میزنم چیزی از پشتون به خاطر ندارم.
زبان انگلیسیتان بسیار سلیس و بدون لهجه است و همچنین به این زبان مینویسید. كجا به این خوبی انگلیسی را فرا گرفتید؟
گمان میكنم بخشی از آن به زمان نوجوانیام برمیگردد. زبان فارسی اولین زبانی بود كه صحبت میكردم، یازده سالم بود كه زبان فرانسه را آموختم و برای مدت 4 سال هم به همراه خانواده در فرانسه زندگی میكردم. بنابراین زبان فرانسه، دومین زبانم شد. 15سالم بود كه به آمریكا مهاجرت كردیم؛ از این رو شروع كردم به یادگیری زبان انگلیسی. درواقع، زبان انگلیسی را نسبتا سریع یاد گرفتم؛ به طوری كه در عرض یك سال توانستم نسبتا روان و سلیس حرف بزنم. این مهارت شاید به این دلیل به دست آمد كه در 15 – 14 سالگی از نظر مغزی، انسان هنوز قابلیت انعطاف پذیری دارد و به طور كامل چیزی در او ریشه ندوانیده است؛ پس مثل دوران كودكی توانایی جذب خیلی چیزها را دارد از اینرو زبان انگلیسی را خیلی سریع فرا گرفتم. به گمانم شاید علت دیگرش این باشد كه من همیشه با زبان خارجی راحت برخورد میكردم و گوشم نسبت به آن حساس بود و به نظرم زبان را سریعتر از دوستان و همكلاسیهایم یاد میگرفتم؛ شاید هم تركیبی از هر دو علت باشد.
چرا تصمیم گرفتید رمانتان را به انگلیسی بنویسید؟
ماه مارس سال 2001 كه شروع كردم به نوشتن رمان «بادبادك باز»، بیشتر از 20 سال میشد كه در آمریكا زندگی میكردم بنابراین انگلیسی برایم زبانی بسیار طبیعی شده بود و خیلی با آن راحت بودم. در حقیقت، تا آن موقع دو دهه میشد كه داستانهای كوتاهی به زبان انگلیسی مینوشتم. حس میكنم زبان انگلیسی برایم خیلی راحت و روان است و به نظرم تبدیل به زبانی شده كه داستان نوشتن با آن برایم راحتتر است. وقتی بچه بودم به فارسی مینوشتم و زمانی هم كه به فرانسه رفتیم به صورت تفننی به فرانسوی مینوشتم اما در حال حاضر نوشتن، فكر و خیالات، زمزمهها و همه چیزهایی كه برای خلق داستان به آن نیاز دارم، همه و همه به زبان انگلیسی است؛ پس این زبانی است كه برای داستان گفتن در آن احساس طبیعیتری دارم.
آیا درست است كه برای چاپ «بادبادك باز» 30 بار جواب منفی شنیدید؟
بله. ابتدا شروع كردم به فرستادن بخشی از كتابم برای نمایندگیهای نشر، كه با موجی از عدم موافقتها مواجه شد. میخواستم با سرسختی تمام با 6-7 نمایندگی در آن واحد ارتباطم را حفظ كنم و زمانی كه خانم الین با من تماس گرفت، مجموعهای از جوابهای رد را در پرونده خود داشتم. در اكثر ایمیلها با مضمون «كتابتان مورد قبول نیست، متشكرم» مواجه بودم كه امضای فردی در آن دیده نمیشد و همین باعث شد كه بفهمم آنها كتابم را نخواندهاند. بعضیهاشان هم كتاب را خوانده و جواب منفی داده بودند مثلاً یكی از آنها را كه به یاد دارم این بود: «ما كتابتان را دوست داریم اما به نظرمان افغانستان دیگر طرفدار ندارد و مردم دوست ندارند درباره آن بشنوند و از آن خسته و بیزارند. ممكن است اگر چند سال دیگر آن را بفرستید مورد موافقت قرار گیرد.» در آن زمان متوجه شدم كه اوضاع صنعت چاپ از چه قرار است و به خودم گفتم نباید تسلیم شوی، نباید اجازه بدهی شكست بخوری و باید به حركات ادامه دهی. در نهایت با خانم الین یكی از نمایندگیهای نشر مواجه شدم؛ او گفت كه «كتابت به موفقیت بزرگی دست خواهد یافت.» حتی روزی هم كه كتاب منتشر شد همچنان عصبی و هیجان زده بودم چرا كه در واقع زمانی كه اثری چاپ میشود، فقط كتابی در دریای بیكران كتابهاست. اما به رغم همه مشكلات این اثر به موفقیت نجومی دست یافت. حس میكنم اینكه امروز اینجا با شما صحبت میكنم و هر آنچه كه اتفاق افتاده، مثل رشتهای از معجزههای خیلی بعید است.
بادبادك باز تصویری روشن از افغانستان پیش رو قرار میدهد. چقدر از آن شرح حال زندگی خودتان و چقدر از آن داستان است؟
مانند هر رمان نویس دیگری كه اولین بار در رمانش از راوی اول شخص استفاده میكند، خصوصاً در نخستین كتابش، بدیهی است كه گرایش بیشتری به نوشتن شرح حال خود داشتم تا در رمانهای بعدی. ولی این كتاب به هیچ وجه شرح حال نیست؛ هرچند متقاعد كردن برخی از خوانندگانم دراین باره دشوار است. كم و بیش شباهتهایی بین زندگی من و پسر بادبادك باز وجود دارد؛ من درهمان كابلی كه داستان در آن میگذرد، بزرگ شدهام و به همان مدرسه رفتهام. ما هر دو به نوعی نویسندهای باهوش و هر دو عاشق فیلمهای وسترن قدیمی دهه 60 و 70 میلادی بودیم. من و شخصیت داستان هر دو از نوجوانی به شعر، خواندن و نوشتن علاقه داشتیم و هر دوی ما از افغانستان خارج و به آمریكا پناهنده سیاسی شدیم. شاید بخشهایی از كتاب كه به زندگیام بیشتر شباهت دارد، مربوط به جایی باشد كه امیر و پدرش به فروش كالا در بازار سمساری مشغولند و در حال معاشرت با افغانهایی هستند كه افغانستان را ترك كردهاند. من هم با پدرم تجربه چنین كاری را داشتم. ما برای فروش اجناس قدیمی به بازار سمساری میرفتیم و با افغانهای دیگر داد و ستد میكردیم. بنابراین مقدار شایان توجهی از شخصیت من در این كتاب وجود دارد اما طرح داستان و آنچه كه بین پسرها و ماجراهای داستان اتفاق میافتد همه آن تنها از تخیل سرچشمه گرفته است.
اجازه بدهید گریزی بزنیم به رمان «هزار خورشید رو». در این رمان تصویر خیلی روشنی از تجاوز اتحاد جماهیر شوروی و جنگ داخلی پس از آن ارائه میدهید. وقتی این اتفاقات در افغانستان افتاد شما در آنجا نبودید اما با درد و تعصب شدیدی جزئیات روشنی از آن را در اثرتان نشان دادهاید. این اطلاعات را از كجا به دست آوردید؟
تا حد زیادی از صحبتهایی كه با مردم در خیابانهای كابل داشتم. در بهار سال 2003 یعنی بعد از اینكه نوشتن بادبادك باز را تمام كرده بودم و پیش از انتشار آن، برای اولین بار پس از 27 سال به كابل رفتم و دو هفته را صرف صحبت با مردم در مورد آن وقایع كردم. درآن زمان با هدف پژوهش به آنجا نرفته بودم بلكه منظورم از این سفر بیشتر ارتباط دوباره با مردم و دیدن شهر بود و همین طور ارضای نوعی میل نوستالژی كه سالها در من وجود داشت. علاوه بر این، خودم هم مایل بودم بدانم كه واقعا چه اتفاقی افتاده است و چه تاثیری برمردم داشته و چگونه مردم با آن كنار آمدند.
موفقیت دو رمانتان غافلگیرانه بود اما انتقادهای منفی هم از آنها شد. چه واكنشی به این انتقادها داشتید؟
شما به عنوان یك نویسنده باید خیلی پوست كلفت باشید و از اینكه بعضیها در نگاه اول به كارتان حمله میكنند جا نزنید؛ هر چند ممكن است كه در مواردی هم حق با آنها باشد. البته اگر نقد غرض ورزانه باشد -كه به ندرت چنین اتفاقی میافتد- و به منظور به رخ كشیدن خود یا ابراز اینكه چقدر رك هستند، صورت بگیرد موضوع فرق میكند. ولی به نظر میرسد اكثر اشخاص، هرقدر آنها به اثرم معترض باشند، چه با آنها موافق باشم چه مخالف، با چنین نگاهی نقد نمینویسند و ناشی از تفكرشان نسبت به اثر است. واقعاً دیدن نقدهای تندی كه از نوشتهات ایراد میگیرند راحت نیست اما به راستی از یادداشتهای خوبی كه در باره دو كتابم نوشته شده استفاده كردم. مسلما شما نمیتوانید انتظار داشته باشید همه یادداشتها معركه باشند اما نقدهای هر دو كتابم خیلی خوب بودند. خوش شانسیای كه داشتم این است كه یادداشتهایی كه به دومین كتابم نوشته شده واقعا بهتر از كتاب «بادبادك باز» بودند و این برایم خوشحال كننده است چون به عنوان نویسنده دوست داشتم ببینم كه در كتاب دومم نسبت به كتاب اولم رشد كردهام. اما شما باید انتقادات منفی به نوشتنتان را با اندكی تردید بپذیرید. این نوع نقد هم یكی از ویژگیهای نشر است كه گریزی از آن نیست و قسمتی از بازی محسوب میشود.
چه توصیهای برای رمان نویسان جوان و نوپا دارید؟
خیلیها را دیدهام که میگویند کتابی در دست نوشتن دارند ولی حتی یک کلمه از آن را ننوشتهاند. به نظر من برای نویسنده شدن باید نوشت. باید هر روز بنویسید. باید از آنچه که خوشتان میآید و نمیآید بنویسید؛ باید سمج و سرسخت باشید و همین طور باید زیاد بخوانید. باید چیزهایی را بخوانید که میخواهید مثل آن بنویسید، و چیزهایی را بخوانید که هیچ وقت دوست ندارید مثل آن بنویسید. من هر چیزی را از هر کس بشود، یاد میگیرم. دوست ندارم بگویم که از فلان نویسنده تاثیر مستقیم گرفتهام اما دلم میخواهد از هر نویسندهای که کتابش را میخوانم چیزی یاد بگیرم. به طرق مختلف میخوانم؛ موقع خواندن به صدا توجه میکنم به این که چطور آنها دیالوگ مینویسند، چطور تناقضات را برطرف میکنند، چطور ساختار و ریتم داستان را شکل میدهند و گاهی اوقات با دید انتقادی و اغلب با دید تحسینگری به نویسندگان واقعا بزرگ نگاه میکنم. بنابراین باید به نوشتن ادامه دهند. شاید بهترین توصیهای که میتوانم بکنم، نوشتن برای مخاطب درونیتان است. لحظهای که برای مخاطبان بیرونی مینویسید، فورا کل فرآیند خلاقیت مخدوش میشود. من هر دو کتاب را به خاطر این که میخواستم برای خودم داستان بگویم، نوشتم. من واقعا میخواستم بفهمم که چه اتفاقی برای امیر بعد از این که به دوستش خیانت کرد، میافتد. برای چه او به افغانستان میرود؟ امیر چه چیزی در آنجا مییابد؟ من میخواستم برای خودم بفهمم چطور روابط بین دو زن تغییر کرد. شما واقعا باید آن را برای خودتان تعریف کنید و بعد از آن که آن را به اتمام رساندید امیدوار باشید که دیگران هم از آن لذت ببرند؛ فقط در طول مراحل نوشتن همه را بیرون نگه دارید و خودتان را در پناهگاه روحی و روانی قرار دهید.
چه برنامهای برای آینده دارید؟ آیا روی رمان دیگری كار میكنید؟
امیدوارم كه به زودی رمان جدیدی را شروع كنم. گاهی وقتها از لحاظ ذهنی روی رمان جدید در حال كار كردن هستم، اما امیدوارم به زودی كتابی را شروع كنم و این تمام چیزی است كه میتوانم بگویم.