خوندی گرانمایه به نام شیخ ملاحسن در ایام قحطی کاشان برای گرفتن جیره ی حکومتی به مرکز شهر رفت و مردم شهر را دید که در صفی طولانی ایستاده اند و در انتظار گرفتن قوت روزانه ی خود هستند . مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .
آخوند روشندل نیز به جمعیت پیوست و همچون دیگران به انتظار ایستاد و در دل می گفت : همانا اکنون خداوند تبارک و تعالی از من بسیار خشنود است که همچون دیگران هستم و از قدرت دینی خوداستفاده نمی کنم .. از قضا کسی که روبروی ملاحسن ایستاده بود دختری زیباروی با پیراهن و دامنی بسیار رنگین بود اما شیخ ملا حسن با خود گفت من اسیر شیطان نمی شوم و چشمان خود را بر زمین دوخت چندی نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجیبی شدند .
دختر زیبا روی با عصبانیت سیلی درناکی را روانه ی ملاحسن کرد و فریاد زد " حرامزاده ". مردم مات و مبهوت در تعجب ترجیح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتی نگذشته بود که باز دخترک سیلی دردناکتری را روانه ی شیخ کرد و با صدای بلند تری فریاد زد :
" پست فطرت اما شیخ ملا حسن مظلوم در صف ایستاده بود و از خود دفاعی نمی کرد . تعدادی خواستند از صفشان خارج شوند و ببینند چه شده است تا اگر هتک ناموسی شده سر ملا را از تن جدا کنند که فریاد سربازان حکومتی بلند شد و مردم دریافتند جیره رسیده است .همهمه ای بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوی سربازان کردند . تا شب همه ی مردم جیره ی خود را گرفتند .
هنگام برگشتن به خانه تعدادی از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردی که آن دختر بر تو سیلی زد ؟ شیخ ملا حسن , این آخوند صاحب کرامت فرمود: "والله در صف که ایستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولی شده بود . آن دختر دامن ریبایی بر تن کرده بود و من چیز عجیبی در دامن او دیدم . دامن آن دخترک لای ماتحتش گیر کرده بود و ماتحت آن زیبا رو متبرج شده بود .
حکایتی دیگر از از کتاب " اسرار اللطیفه و الکسیله "
لقمان فرزند ابوجعفر مانول