ترجمهی شعری از «نلی زاکس»
به هنگامی که نَفَس
کلبهی شب را برپا میکرد
و در جستجوی وزرشهای خانهی آسمانی خود
راهی شده بود
و به هنگامی که تن،
این تاکستان رگهای بریده
خُمهای سکوت را لبریز کرده یود
و چشمها در نوری بینا
فرو میرفتند
در آن هنگام که هر کسی در راز خود
تبخیـر میشد
و هر چیز را تکراری از سر گذشته بود –
تولد
تمام نردبانهای معراج را بر ارگهای مرگ
گامبهگام به جانب آسمان میخواند
در آن هنگامه بود که
فانوس ابر و باد و باران
آتش زمان را روشن کرد –
*****
ترجمهی شعر «خداحافظی» از «روز آوسلِندر»
کدام تکهی جهان
ما را جدا کرد
کدام تکهی جهان
ما را تنها برای چند روز
دوباره به هم میرساند
تا خطوط تازهی شعر را آواز بخوانیم
تا دوباره پرواز را بیاموزیم
تا گذشتهی فراموشکار را
به یاد آوریم
تا دوباره همدیگر را
بدرود بگوییم.
*****
ترجمهی شعری از «پاول سلان»
واژهی به -قعر- رفتن،
که ما آن را خواندیم.
سالها و واژهها از آن میگذرد.
ما همچنان همانیم.
میدانی، مکان بینهایت است،
میدانی، لازم نیست پرواز کنی،
میدانی، آنچه خود را در چشم تو مینویسد،
ژرفای ما را ژرفتر میکند.
*******
با شراب و بیکسی، با این هر دو
تهمانده:
من سوار بر اسب از میان برف میگذشتم، تو میشنوی،
من خدا را به دوردست – به کمی آنسوتر میراندم، او میخواند،
برای آخرین بار
ما سوار بر اسب
از فراز پرچین انسان گذشتیم.
آنها سرهای خویش را فرو میبردند، آنگاه که ما را
برفراز خویش میشنیدند، آنها
مینوشتند، آنها
شیهۀ ما را
به کذب یکی از زبانهای مصورشان
دگرگونه میکردند.