پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت مینویسم. من مجبور بودم با دوست دخترم فرار کنم، چون میخواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینیهاش، خالکوبیهاش، لباسهای تنگ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره.
اما فقط احساسات نیست، او به من گفت ما میتونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون.
ما یک رؤیای مشترک داریم، برای داشتن تعداد زیادی بچه.Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمیزنه. ما اون رو برای خودمون میکاریم و برای کمک به تمام کوکائینیها و اکستازیهاییها.
در ضمن، دعا میکنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من 15 سالمه و میدونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر میگردیم، اونوقت تو میتونی نوههای زیادت رو ببینی.