شعر جالب و خنده دار (آخرخنده)

شعر جالب و خنده دار (آخرخنده)
گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای
درباری(عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می***گذارد
مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت
مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را
شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه …*
*شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.*
 
*.*
 
 
شاعراین چنین سرود:*
  
*.*
 
 
*.*
 
 

*.*
 
 

*.*
 
 
*سالها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا*
  
*.*
 
*یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا*
 
 
*.*
 
 
*همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را*
 
 
*.*
 
 
 
*تا ته دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه نگاه*
 
 
*.*
 
 
*تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه*
 
*.*
 
 
 
*مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش*
 
 
*.*
 
 
*یاد داری که تو را شب به سحر می کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال*
 
 
*.*
 
 
*وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال*
 

*.*
 
 
*عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال

راهنمای اقامت و مهاجرت
بیوگرافی هنرمندان