که درین زمانهی پر از گرفتاری و دوری، با تماشای فیلم و احساس یک تجربهی مشترک، چند قدم بهم نزدیکتر شویم. که بدانیم هرچه باشد، هر کجای این کرهی خاکی که باشیم، همدیگر را داریم و پشت و پناه همیم…دخترها میپرسند فیلمش خوب است؟ جوابش را به این سادگی نمیتوانم بدهم. بار اول که به تماشای پل چوبی نشستم، محبوبم نشد. با این حال، تنها فیلمی بود که هنگام تماشایش به این فکر افتادم که حالا وقتش است با دخترها سینما برویم.
دخترها محو تماشای فیلم شدهاند و فرصتی طلایی نصیبم شده تا به حالات چهرهشان نگاه کنم و از پس خم ابرو و دو دو ی چشمانشان، آنها را بهتر بشناسم تا سنگ صبور بهتری برای درد و دلها و نگرانیهای دخترانهشان باشم. صدای پختهی مهناز افشار و چشمهای نگران بهرام رادان، حواسشان را به فیلم جمع کرده، با این حال وقتی نوبت یه عاشقانهها میرسد، به چیزی که می خواهم میرسم. ردپایی از احترام به عشق و نگرانی از زوال عاشقی. چند قطره خون به صورت دویده و غم کمرنگی که در چهرهی دخترها مینشیند، آرامم میکند. یادم میافتد به گلایهی معلم دبستان یکی از دخترها، که میگفت موضوع انشا آرزو بوده و تمام انشاهای دخترکان کم سن و سال، در آرزوهایی خلاصه شده که پیش از فکرش را هم نمیکردیم.. یاد دلهرهی مادرها میافتم وقت شنیدن اینکه هیچ دختری از قصههای پریان ننوشته و با دیدن تاثیری که عاشقانهی شیرین و امیر روی بچه ها میگذارد، به آرزوها و انشاههایشان امیدوار میشوم.
همه مشغول تماشای زندگی شیرین و امیرند و من با دیدن صحنهآرایی و نورپردازی گرم و گیرای خانه زوج جوانمان، میفهمم این نماهای زیبا و دلنشین، که معلوم است با سلیقه خلق شدهاند، یکی از دلایلی است که بیننده را ناخودآگاه به تماشای پل چوبی ترغیب میکند. بعد از مدتها، احساس میکنی، نویسنده و کارگردان فیلمش را، شیرین و امیرش، را دوست دارد و با وسواس و سلیقه، تک تک اجزای نماهایش را انتخاب کرده، که بستری مناسب برای یک نگاه عاشقانه فراهم کند. که شنیدن واژهی عشقم و امیرم، بر دل بنشیند و چه بسا دلی را بلرزاند.
اینچنین است که سکانس خداحافظی در فرودگاه، سردرگمی و دلگرفتگی امیر، راه را برای ورود به کافهی دلنشین دایی ناصر باز میکند. رنگهای گرم کافه و قرمزی گوجههای خرد شده و قرچ قرچ جویدن خیارشور دبهای، به تماشاگر احساس امنیت میدهد. اینکه فکر کنی در دنیای پیچیدهی این روزها، حتی در گرماگرم انتخابات و التهابات سیاسی، هنوز کافه روزگار و دایی ناصری هست که با یک کاسه عدسی و چند کتلت و یک لبخند، دنیا را جای بهتری کند و به زندگی پر اضطرابمان آرامش و امید بدهد. و برای امیرها و نازلیهای جوان، برای مانیها و آیداهای در راه، پناهگاه امنی باشد که آنها را فارغ از رفتنها و ماندنهایشان، دوست بدارد و حمایت کند.
پل چوبی، نه فقط یک روایت عاشقانه در فضای سیاسی و اجتماعی امروز، که بیش از هرچیز یک ((داستان)) عاشقانه است که به درستی نشانمان میدهد به بهانهی گرفتاریها و پیچیدگیهای هرروزه نمیتوان از خاطره، رویا، آرزو و عشق دست کشید. شاید به همین دلیل است که پس از اتمام فیلم، سکوت غمگین دلنشینی، چند لحظه -هرچند کوتاه- جمع دخترانه مان را فرا گرفت و دلهایمان را لرزاند. آنقدر که تصمیم گرفتیم با هم یکی از ترانههای عاشقانهی محبوب دختران نوجوان امروزی را گوش بدهیم و با امید و آرزو ترجیعبندش را تکرار کنیم که:
I’m in love with you
And all these little things