مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
کوهها در فاصله سردند.
دست، در کوچه و بستر،
حضور مانوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن، یأس را رج میزند.
بینجوای انگشتانت فقط
جهان از هر سلامی خالی است…
بهترین آدم زندگیت کسیه که حالت رو از نحوه چت کردنت و ایموجی هات میفهمه
بر چرخ فلك مناز كه كمرشكن است
بررنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو كه زندگي چند روز است
در زير زمين شاه و گدا يك رقم است
باش مواظب ز خود،
جان تو جان من است
عشق تو جاری ز دل،
در شریانِ من است
نام تو را می برم
هر نفس ای همنفس
یاد تو با هر تپش،
در ضربان من است
عشق یعنی:سینه ام
در هر نفس درگیر توست
بر پلاکم ،نام تو
برگردنم زنجیر توست
عشق یعنی :چشم تو
همرنگ عاشق گشتن است
بگو:
تکلیفم با چشم هایم چیست ؟!
لنگر بیاندازم
و
عاشقی کنم
یا
چتر بردارم
و
دلبری کنم …؟!
آمده ام
روز محشر من !
بگو؛
کجای این صف طولانی بمانم !؟
که جای مرا در غرفه های
بهشت نگیرند
دقیقا همونجا که بیدل میگه:
هر کجا باشی کسی غير از خودت همراه نيست…!
غروبتان بی غم
قلبِ من
خون ڪه نه؛
خواستنِ تـــــــو را
در رگ هایم
پمپاژ میڪند
در دل ز فراق خستگیها دارم
در کار ز چرخ بستگیها دارم
با اینهمه غم، تو نیز پیمان وفا
مشکن که جز این شکستگیها دارم…
ای رفته از دلم؛ نماندی ام چرا
چون آهِ رفته؛ پس شیون کنم چرا
تب امید در جان پرورانده ام
ولی سرما زده قلبم ؛جانم چرا
عشقِ اوست
دام است مرا
با قربتِ معشوق
مرا ڪاری نیست
اندیشهٔ فڪر او
تمام است مرا
در ساعت صفر عاشقی…
خیلی حس قشنگیه
کسی رو داشته باشی،
که با داشتنش، دیگه
به نداشتن خیلی چیزا فکر نکنی
چه عالمی
ڪه دلے هست و دلنوازے نه
چه زندگے
ڪه غمم هست و غمگسارم نیست…
آن که به من وفا نکرد،
مرهم تو نمیشود
اگه خوابت اومد
بياتوچشمام بخواب،
اگه اشكام نذاشت بيا
روقلبم بخواب،
اگرتپش قلبم نذاشت من مي ميرم
توراحت بخواب.قبوله؟؟
شــب بخـــیر یااران همراه
بیگانہ شمردند مرا دروطن خویش
تا بے وطن و از همـہ بیگانہ بمیرم
سـرباز جهادم من و از جبههی احرار
انصاف کجارفتہ کہ درخانہ بمیرم
معشوقه تویی
شعـر تویی
بغض منم من
جولانِ قلم
پیشِ نگاهت
عددی نیست
دیوانه تر از قبل
کمی خسته تر از پیش
مَردم !
به خدا ؛ عشق دگر
چیز بدی نیست…
هیچ جای دنیـــا وجود ندارد
حــرفی یا کلمـہ ای
بہ زیبــایی جانم هایی کہ
از زباڹ تــو می شنوم…
هربار گرم تر
می گویی “جانم”
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
دنبال کسی نباش
که بتونی با اون زندگی کنی
دنبال کسی باش
که نتونی بی اون زندگی کنی
دستـهایم برای نوشــتن از
تـو و قلبم برای عاشــقانه
گفتـــن بــرای تــو هر روز
می تپـد تــو آغازگر تمـام
عـاشــقانه هـــای منــــی
اردیبهشت پاییزی است
که به لمس دیداربهار را
در آغوش خویش بوسیده است…
تو در ضمیر منی چگونه از تو گریزم که ناگزیر منی
به صدای قدمت کوچه ی ما ریخت به هم
گر بگویم که تو در خونی منی بهتان نیست